عشق بازی

عشق بازی

عشق بازی

عشق بازی

قسمت پنجم

من هر وقت می تونستم از خونه بیام بیرون با موبایلم به مرجان(همون دختر آلمانی)زنگ می زدم بعضی وقتها ان سر کلاس بود و من بهش زنگ میزدم چون دفعه های اول اصلا حواسم به اختلاف ساعت نبود تا اینکه تو دفعه های بعدی کم کم امد دستم که چه ساعتهایی رو باید زنگ بزنم گاهی اوقات که تو کلاس نبود و گو شیش زیر میز بود من بهش زنگ میزدم خودش که نبود گوشیشو برداره همکلاسیهاش گوشی رو بر میداشتن و به آلمانی حرف می زدن من انگلیسی صحبت کردنم بد نبود  ولی خوبم نبود حداقل از هم کلا سیهای مرجان خیلی بهتر بود به زور میفهمیدن که من چی دارم می گم چند باری که زنگ زدم وان تو خونه بود یواشکی وبه سختی حرف میزد یا صدای نوار رو زیاد میکرد یا اصلا قطع میکرد دیگه از این مسخره بازی خسته شده بودم من اینور دنیا ان انور دنیا که چی اصلا این چه دوستی بود که من سالی یه بارم نمی تونستم ببینمش یه شب که بعد از مدتها بهش زنگ زده بودم با گریه بهم گفت دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن منم که از این قضیه چندان دل خوشی نداشتم بی خیال شدم البته اینجوری نبود که واسم اهمیتی نداشته باشه سخت بود ولی واقعا من غافلگیر شدم از اینجا اولین عشق بازی من شروع شد بعد از چند وقت مبین امد در خونمون وگفت مرجان نمی خواسته انا رو بگه چون جلو بابا ش تابلو شده مجبور بوده انارو بگه وخیلی دلش واست تنگ شده و....... 

خلاصه فهمیدم که نه اشتباه می کردم مرجان دوسم داشته و داره  ولی من دیگه نظر مساعدی نداشتم تو همین گیرو داد این جریانها که تعریف کردم این قضیه رو واسه ان دوست همکلاسیم هم تعریف میکردم ولی نگفتم که ان به من نه گفت گفتم من به ان نه گفتم دوستی منو مرجان ۴ماه بیشتر نشد ماه آخر که قبض موبایل امد کلی پول تماس خارج از کشور امد بابام وقتی قبض و دید گفت پسر این چیه تو آخه تو خارج از کشور با کی حرف می زنی به بابام که زیاد سر از اینترنت و کامپیوتر در نمی آورد گفتم من که خارج زنگ نزدم چون با گوشیم رفتم اینتر نت پول اینترنت و تو قسمت خارج از کشور زده وای مگه تموم می شد حالا گیر داد بهاینتر نت بالاخره یه جوری پیچوندم که دیگه بی خیال شد همه دوستام که از این قضیه خبر داشتن میگفتن تو عقلت کمه واسه یه دختر زنگ می زنی آلمان ولی واقعا الان که فکر می کنم نیرویی تو وجود من بود که منو حل می داد جلو......... 

قسمت چهارم

یه چند دقیقه بعد که خودمو پیدا کردم با یه لحن تابلو به دوستم مبین گفتم :(ای ناقولا این دختر عموتو رو نکرده بودی خوب تعریف کن بینیم )اون گفت که یکی از عوهاش تو آلمان زندگی میکنه که امسال دخترشو فرستاده ایران فامیلا رو ببینه بعد از این گفت اون از تو خوشش امده من که اینو شنیدم به فکرم زد که کیس مناسبی باشه واسه دوست شدن البته نه واسه اینکه از آلمان امده بود واسه اینکه از ریتم قیافش خوشم آمده بود خلاصه به دوستم گفتم میخوای با ماشین سه تایی بریم بیرون یه دوری بزنیم انم رفت پرسیدو امد گفت باشه گفتم فقط بیایید سر محل سوار شید که تابلو نباشه من رفتم ماشینو برداشتمو رفتم سر محل اون دختره امد وسوار شد مبین هم همینطور دختر عمو کوچیکشونم آوردن دختر به زور فارسی حرف میزد سنشم از من که دوم دبیرستان بودم ۲سال بیشتر بود ولی من ازش خوشم امده بود تو ماشین با هم کلی حرف زدیم از من پرسید که تا حالا دوست دختر داشتم یا نه در مورد خودش سنو سالش و اینکه کلاس چندمه گفت بعداز ان برگشتیم خونه اون صبح می خواست بره شمال وسایلاشو برداره و بره فرودگاه تا برگرده آلمان من همون شب از طریق دوستم بهش پیشنهاد دوستی دادم انم از خدا خاسته قبول کرده بود انشب تا ساعت۲و۳ داشتیم از پنجره باهم خداحافظی میکردیم آخه خونه انا روبهرو خونه ما بود یه روزه عاشق هم شده بودیم از راه دور همدیگرو بوس کردیمو رفتیم ولی من هنوز وسیله ارتباطی از اون نداشتم تا اینکهروزی که رفت تو فرودگاه شماره موبایلشو تو آلمان داده بود به زن عموش انم یه جوری رسوند به من این اولین تجربه دوست شدن من با یه دختر بود بعد از مدتی که اون رفت من چند باری بهش زنگ زدم تا .....

قسمت سوم

تا اینکه وارد مدرسه جدید شدم بیشتر دوستای دوران راهنماییم وچند تا از دوستای دوره ی ابتداییم اونجا بودن اکثر بچه ها منو میشناختن واسم همه درسا آسون بود چون تو مدرسه قبلی همه درسا رو جلو جلو بهم گفته بودن خیلی حال می داد شاگرد اول بودن رو میگم شده بودم مغز بی چون و چرای پایه دوم دبیرستان مدرسه خودمون تو کلاسی که بودم یکی از دوستای زمان دبستان که با هم کلی شر بازی در می آوردیم با من همکلاس شده بود خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم و احساس غریبگی میکردیم ولی طولی نکشید شدیم رفیق جون جونی هم پیش هم میشستیم گهگاهی اگه امتحانی بود بهش تقلب میرسوندم واسم از دختری حرف زد که چند سال عاشق ان دختره بوده وهست دختری که تو سرویس رفتو آمدشون بود هر روز داستانی از اون واسم تعریف می کرد منم خیلی دوست داشتم ان دخترو ببینم چون دوستم خیلی تعریفشو میکرد تا ترم اول که گذشت من شاگرد اول شدم همون چیزی که می خاستم شد و همه چی روند عادی خودشو طی میکرد من هر از چند گاهی می رفتم کوچه تو محل با دوستام فوتبال بازی میکردیم یه روز که داشتیم فوتبال بازی می کردیم یکی از رفیقام از پنجره امد بیرون به شوخی معمول پسرا چندتا کلمه قشنگ به هم گفتیم بعد متوجه شدم که یه زن پشت سرش وایساده فکر کردم مادرشه از خجالت آب شدم سریع جیم شدم بعد اینکه دوسته هم محلیم امد بیرون گفتم: (مبین ان مادرت بود پشت پنجره خیلی ضایع شد که بابا لا اقل یه ندا میدادی من ان کلمات قشنک رو نمی گفتم)دوستم با خنده گفت واسه همین بود در رفتی نه بابا اون دختر عمو مه که همون لحظه سرمو برگردوندم بالا دیدم از پنجره داره بیرونو نگاه می کنه چشم تو چشم شدیم خیلی صورت قشنگی داشت پوست روشن چشای رنگی با موهای بلوند برق چشاش بورنده بود یه لحظه به خودم امدم دیدم قلبم داره تندو تند میزنه نمیدونم چی شد اصلا دست خودم نبود.............

قسمت دوم

تا اینکه سال سوم راهنمایی رو با خوبی وخوشی تمام کردم از لحاظ معدل که نفر دهم مدرسه شدم و بالاخره تونستم تو مدرسه نمونه دولتی قبول شدم و وارد ان مدرسه شدم اول همه چی خوب بود و من حتی توی المپیاد ریاضی مقام آوردم وجزء بهترین های مدرسه بودم حتی تو تیم روباتیک دانش آموزی هم قبول شدم ولی اینا همه طولی نکشید تا اینکه ان حس لعنتی دوباره امد تو دلم دوباره روز از نو روزی از نو این دفه دیگه همه ذهنمو مشغول خودش کرده بود کم کم درسم ضعیف شد هر روز بد تر از دیروز مثل صایران تا جایی که آخر سال عذرمو خاستنو گفتن با ید از این مدرسه بری اگه بخوای اینجا بمونی نمیتونی تو رشته ریاضی درس بخونی بایید تجربی رو ادامه بدی از اونجایی که من علا قه شدیدی به ریاضی داشتم ترجیح دادم از اونجا برم گرچه معلمام خیلی سعی کردن مانع رفتن من بشن حتی بهم پیشنهاد دادن که یک سال تجربی بخونم بعدش دوباره تغییر رشته بدم و ریاضی بخونم و انا هم کمکم کنن اما من بازی گوش و سر به هوا شده بودم فقط به این فکر بودم که از انجا خلاص شم از ان همه درسای سخت که یه روزی واسم شیرین تر از عسل بود مثل زهر مار شده بودن با خودم می گفتم اگه برم تو یه مدرسه عادی حتما شاگرد اول انجا میشم از طرفی فشار های چند وقت اخیر خانواده کمتر میشه اما غافل از اینکه تازه داشتم نزدیک یه جهنم جدید می شدم . . . . . . .

قسمت اول

همه چی از ۷سالگی شروع شد یه کنجکاوی دوران کودکی که منو به روابط جنسی با دخترای هم بازیم سوق داد کم کم این روابط با دخترای فامیل پا گرفت دختر دایی دختر خاله تا اینکه زمان گذشت ما بزرگ شدیم تو سن ۱۳ سالگی دیگه از روی هم خجالت میکشیدیم ولی هر از چند گاهی که با هم تنها می شدیم دیگه حسابی از شرمندگی همدیگه در میومدیم تا وقتیکه دیگه از هم دور شدیم و چند وقت همدیگرو ندیدیم ولی ما عاشق هم شده بودیم یعنی این میل جنسی بود که مارو به سمت هم می کشند بد از ان دوری دیگه اصلا نمی شد به هم نزدیک بشیم این رابطه ها باعث شد که یه حس غریب نسبت به جنس مخالف تو من بوجود بیاد که به نظر خودم عاشقی بود. ۱۴ سالم بود که دنبال این بودم که با یه دختر دوست بشم این زمان درست مصادف بود با سال سوم راهنمایی من ان سال هم ازمون مدارس استعداد های درخشان داشتم هم امتحاناتم نهایی بر گزار می شد و باید تمام فکرو ذکرمو رو درسام میزاشتم خیلی به خودم فشار آوردم که این هس ارتباط با جنس مونث بذارم کنار اما هر روز عاشق یکی می شدم تا اینکه بالاخره موفق شدم اما این آخر کار نبود تا اینکه. . . . . . . . . .